Nirvana

Tuesday, August 31, 2010

فکر می‌کردم اینکه انگیزه نداشته باشی از تخت بلند شی دیگه تهِ "اوه اوه افسردگی"یه.
ولی امروز فهمیدم چیز وحشتناک‌تری هم وجود داره و اون اینه که حتی انگیزه نداشته باشی غلت بزنی!

Monday, August 30, 2010

می‌دانستم‌نمی‌دانی‌چه‌می‌گویم‌چه‌می‌خواهم‌چه‌می‌دانم و چرا هر شب به جای خواب دیدن...

همیشه وقتی از دست یکی ناراحت میشم یاد یکی از سگا میفتم.
جکی، سگ‌کوچولوها، گرگی.

ضبدرو بزن.

حس میکنم کمتر دوسم داری...
پ.ن.: حتی فکرشم نکن که بپرسی با کی بودم...

دلم میخواد بزرگ که شدم یه پسر داشته باشم، اسمشو بذارم علی،
وقتی برای خودش مردی شد صداش بزنم علی، بهم بگه جانم مامان...

Tuesday, August 24, 2010

...اینجا نشسته‌ام و اندوهم را می‌ریسم

دوستی دارم که نقاشی می‌کنه. یک بار که با پدرش دعواش شده بود، زده بود همه‌ی نقاشیاشو پاره کرده بود. یادمه اون موقع خیلی تعجب کردم. ولی الان کاملا درک می‌کنم. از ویژگی‌های پدر و مادرها اینه که کاری کنن که از خودت بیزار بشی...

Saturday, August 21, 2010

من امروز toy story 3 رو دیدم و کلی خوشحال شدم!

پ.ن.: اونجایی که باز اسپنیش شده :))

مثل وقتایی که اونقدر تشنه‌ای که آب به نظرت شیرین میاد...

بهترین خوشحالی، خوشحالی‌ایست که قابل توصیف نباشد.
و ما امروز از آن دست داشتیم...

Thursday, August 19, 2010

I looked in the mirror and saw your face
...

Monday, August 16, 2010

I think I thought I saw you cry
...

من باید حتمن بنویسم. باید برای علی بنویسم. باید چیزهایی رو که ننوشتم بنویسم. باید یه کاری بکنم...
پ.ن: ناهید، برای علیِ تو نه...

Sunday, August 15, 2010

ساعت نزدیک دو هست، اول ظرفا رو می‌شورم، بعدشم کاهوها رو؛
با خودم فکر می‌کنم چقدر از آشپزخونه‌ی تمیز خوشم میاد! :)

Friday, August 13, 2010

دردِکمرم یهو "حمله‌ش میگیره"!

بگداخت جانم زین هوس
اِرحم لنا یا ربنا...

Wednesday, August 11, 2010

یه فرشته‌ی مهربون بهم داده، عینِ خودش... :)

(((:

جهت ثبت در تاریخ:

1. این راننده آژانسایی که بهشون میگی اینجا پیاده میشم؛ بهت میگن... میگن... برمیگردن میگن...
2. علی آقای جاسوس.

Saturday, August 7, 2010

کِی برای من می‌نویسی؟

من نمیدونم چجوری شبو به صبح برسونم!

Friday, August 6, 2010

خورشید خانوم

*:

Thursday, August 5, 2010

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...

بابا جونِ من، آخه من چقدر حرف بشنوم!

(به زودی تکمیل میشود)

Tuesday, August 3, 2010

آقا، من معمولا اگه برم تو یه مغازه‌ای و چیزی نگیرم خجالت می‌کشم!
در همین راستا امروز رفتم تو یه مغازه‌ای و حسابی همه چیو نگاه کردم و بعد اومدم بیرون؛ برای اینکه تمرین کنم که خجالت نکشم...

Monday, August 2, 2010

داییم یه حرف جالبی میزنه، میگه یکی از چیزایی که باید یاد بگیریم اینه که وقتی یکی از ما یه سوالی، مثلا راجع به شغلمون پرسید، ما هم مشابه اون سوال رو ازش بپرسیم. مثلا اون میگه الان کجا مشغولِ کاری، ما میگیم فلان جا؛ شما کجا هستید؟ میپرسه درآمد شما چه قدره؟ ما میگیم فلان قدر، مالِ شما چقدره؟ میپرسه... اینجوری اون آدم میفهمه که هر سوالی که از ما میپرسه، ما هم مشابهش رو خواهیم پرسید؛ و دیگه چیزای خصوصی رو نمیپرسه، چون میدونه که خودش هم باید به مشابهش جواب بده...

در ادامه هم داییم گفتش که شما اگه زرنگ باشی وقتی جواب دادی که چند تا کارگر(!) داری، میپرسی شما چند تا داری؟ اِ، پارسال فلان قدر داشتی که؟ خب امسال چی شده که...

Sunday, August 1, 2010

اون قدر از دستت عصبانی‌ام که حتی نمی‌تونم نامه‌ای رو که شروع کردم برات بنویسم رو ادامه بدم...





Synapse

mail

Links

Archive

RSS

Blogger