فکر میکردم اینکه انگیزه نداشته باشی از تخت بلند شی دیگه تهِ "اوه اوه افسردگی"یه.
ولی امروز فهمیدم چیز وحشتناکتری هم وجود داره و اون اینه که حتی انگیزه نداشته باشی غلت بزنی!
میدانستمنمیدانیچهمیگویمچهمیخواهمچهمیدانم و چرا هر شب به جای خواب دیدن...
همیشه وقتی از دست یکی ناراحت میشم یاد یکی از سگا میفتم.
جکی، سگکوچولوها، گرگی.
ضبدرو بزن.
حس میکنم کمتر دوسم داری...
پ.ن.: حتی فکرشم نکن که بپرسی با کی بودم...
دلم میخواد بزرگ که شدم یه پسر داشته باشم، اسمشو بذارم علی،
وقتی برای خودش مردی شد صداش بزنم علی، بهم بگه جانم مامان...
دوستی دارم که نقاشی میکنه. یک بار که با پدرش دعواش شده بود، زده بود همهی نقاشیاشو پاره کرده بود. یادمه اون موقع خیلی تعجب کردم. ولی الان کاملا درک میکنم. از ویژگیهای پدر و مادرها اینه که کاری کنن که از خودت بیزار بشی...
من امروز toy story 3 رو دیدم و کلی خوشحال شدم!
پ.ن.: اونجایی که باز اسپنیش شده :))
مثل وقتایی که اونقدر تشنهای که آب به نظرت شیرین میاد...
بهترین خوشحالی، خوشحالیایست که قابل توصیف نباشد.
و ما امروز از آن دست داشتیم...
من باید حتمن بنویسم. باید برای علی بنویسم. باید چیزهایی رو که ننوشتم بنویسم. باید یه کاری بکنم...
پ.ن: ناهید، برای علیِ تو نه...
ساعت نزدیک دو هست، اول ظرفا رو میشورم، بعدشم کاهوها رو؛
با خودم فکر میکنم چقدر از آشپزخونهی تمیز خوشم میاد! :)
دردِکمرم یهو "حملهش میگیره"!
بگداخت جانم زین هوس
اِرحم لنا یا ربنا...
یه فرشتهی مهربون بهم داده، عینِ خودش... :)
جهت ثبت در تاریخ:
1. این راننده آژانسایی که بهشون میگی اینجا پیاده میشم؛ بهت میگن... میگن... برمیگردن میگن...
2. علی آقای جاسوس.
کِی برای من مینویسی؟
من نمیدونم چجوری شبو به صبح برسونم!
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...
بابا جونِ من، آخه من چقدر حرف بشنوم!
(به زودی تکمیل میشود)
آقا، من معمولا اگه برم تو یه مغازهای و چیزی نگیرم خجالت میکشم!
در همین راستا امروز رفتم تو یه مغازهای و حسابی همه چیو نگاه کردم و بعد اومدم بیرون؛ برای اینکه تمرین کنم که خجالت نکشم...
داییم یه حرف جالبی میزنه، میگه یکی از چیزایی که باید یاد بگیریم اینه که وقتی یکی از ما یه سوالی، مثلا راجع به شغلمون پرسید، ما هم مشابه اون سوال رو ازش بپرسیم. مثلا اون میگه الان کجا مشغولِ کاری، ما میگیم فلان جا؛ شما کجا هستید؟ میپرسه درآمد شما چه قدره؟ ما میگیم فلان قدر، مالِ شما چقدره؟ میپرسه... اینجوری اون آدم میفهمه که هر سوالی که از ما میپرسه، ما هم مشابهش رو خواهیم پرسید؛ و دیگه چیزای خصوصی رو نمیپرسه، چون میدونه که خودش هم باید به مشابهش جواب بده...
در ادامه هم داییم گفتش که شما اگه زرنگ باشی وقتی جواب دادی که چند تا کارگر(!) داری، میپرسی شما چند تا داری؟ اِ، پارسال فلان قدر داشتی که؟ خب امسال چی شده که...
اون قدر از دستت عصبانیام که حتی نمیتونم نامهای رو که شروع کردم برات بنویسم رو ادامه بدم...