Nirvana

Saturday, July 31, 2010

فیلم آمِلی رو دوباره دیده‌م و فعلا با آهنگاش خیلی آشتی‌ام :)

رکسانا اگر صدای مرا می‌شنوی...

آخه چرا اینجوری میکنی...

...اگه عاشقت نبودم، پا نمیداد این ترانه

تهرانم :)

Friday, July 30, 2010

نفسم میگیره از این همه تنهایی...

Monday, July 26, 2010

چرا این قدر حسودم من؟

Sunday, July 25, 2010

برای هفته‌ی آینده یه قرار با احمد و علیرضا گذاشتم، تا ببینیم چی پیش میاد...

صمیمانه امیدوارم حوصله‌شونو داشته باشم.

فعلا تصمیم دارم بی‌خیالی طی کنم...

you are everything that I once wanted,
that I don't want anymore...

Saturday, July 24, 2010

دلم یه گپ هوشمندانه میخواد.

با یه پسر.

I wanna play the game
I want reflection

Friday, July 23, 2010

یه شیشه‌ بُر خریدم و خیلی هیجان‌زده‌م! به زودی کارو شروع میکنم...

دلم برات تنگ شده جوجو :*

Wednesday, July 21, 2010

خلاصه که دلم روشنه که...

فکر نمیکردم "ومپایر دایریز" این قدر حالمو خوب کنه!

همسترمون یه جای خاص تو قفسش رو کرده دستشویی و فقط اونجا جیش میکنه!

چه پسر تمیزی :*

Tuesday, July 20, 2010

No love, no glory,
No hero in her sky...

Damien Rice - The Blowers Daughter

من امروز "وینگ من"ِ خرید ناهید بودم!

I tried to kill the pain
But only brought more-
so much more

Evanescence - Tourniquet

Sunday, July 18, 2010

چرا این قدر ناراحتم من؟

دلیل شماره یک: در حالت عادی خونه‌ی ما واقعا نامرتب هست. از وقتی تلویزیون رو بردیم توی پذیرایی، هالِ خونه تبدیل شده به یه آشغال‌دونی که هر کی هر چی رو که نمی‌دونه باید چی کارش کنه میاد میندازه اونجا. و حالا چند روزی هست که من شروع کردم به مرتب کردن خونه. نه فقط هال، اتاق برادرم، کمدهای آشپزخونه، ... مسئله‌ي ناراحت‌کننده اینه که سرعت کار واقعا پایینه. ما تو خونه جای معینی برای خیلی چیزها نداریم، و این یعنی فرایندِ مرتب‌کردن چیزی بیشتر از گذاشتن هر چیز سرِ جاشه. و اینکه کار کند پیش میره، باعث میشه که خودم کمتر احساس کنم که دارم کار مفیدی انجام میدم و از اون بدتر، خانواده هم متوجه نمیشن و نه تنها اپریشیِت نمیکنن، اگر ازشون بخوام که فلان قسمت رو که وسایلِ خودشونه جابجا کنن، با اکراه به بعد موکول می‌کنن... (می‌خواستم بنویسم با اکراه انجام میدن که خب کلا انجام نمیدن! البته برادرم ایمان از کلِ این غرغرها مستثنی‌ست...)

دلیل شماره دو: خیلی وقته که ضد افسردگی نخوردم. اون موقعی هم که شروع به خوردن کردم تحت مشاوره یا هر چیز دیگه‌ای نبودم و به مادرِ روانپزشکم گفتم که فلان و بهمان و گفت باشه بخور.

دلیل شماره سه: از بعضی آدم‌ها عصبانیم. ولی الان خسته‌م. بقیه‌شو بعد می‌نویسم...

Could I ask you a favor? This time do something I haven't asked for.

Saturday, July 17, 2010

...اکنون که به گذشته مینگرم

Dude, I've had enough!

Friday, July 16, 2010

از پسرایی که میرن باشگاه و "ورک اوت" میکنن خیلی خوشم میاد. غیر از ماجرای جذابیت و اینها، وقتی کسی به خودش و بدنش احترام میذاره، خود به خود از بقیه هم احترام دریافت میکنه...

Thursday, July 15, 2010

آخه مگه میشه آدم کسی رو که راهشو برای گنجیشکا کج میکنه دوست نداشته باشه؟

Wednesday, July 14, 2010

غروبا که یهو اذان میگن خوشم میاد.





Synapse

mail

Links

Archive

RSS

Blogger