میخواستم پای تلفن بهت بگم "هنوزم معجزهی منی"، از کلمهی "هنوز" خوشم نیومد... چیزی نشده بود که بهت بگم "هنوز". ینی نگران بودم که شاید از نظر تو چیزی شده باشه، ولی بازم خوشم نمیومد...
بعد اومدم برات اسمس بزنم که "همیشه معجزهی منی". میدونی، معمولا وقتی یکی یه چیزی راجع به آینده بهم میگه، مثلا اینکه همیشه دوسم داره(این یکی درواقع یعنی یه پسری...)، تو دلم میپرسم از کجا معلوم. اصلن فکر کنم تا حالا بهت گفته باشم که معمولا خودم قولی درمورد آینده نمیدم. برای همینم، با خودم فکر کردم که شاید تو هم، هرچند خیلی کوچیک، تو دلت فکر کنی از کجا معلوم. با خودم فکر کردم که اگه پرسیدی چی جوابتو بدم... هرچی فکر کردم جوابی پیدا نکردم. به قول آقای خویی "آفتاب آمد دلیلِ آفتاب". اینکه چرا فرشتهی منی و همیشه هم فرشتهی من میمونی پرسیدن نداره. هرچقدر هم که گذشته باشه از آخرین شبی که پیشت بودم و تو خواب نگات کردم، که مثل فرشتهها خوابیده بودی و...