Nirvana

Sunday, October 3, 2010

ala-and-i.blogspot.com

اینجا با اسم خودم نمی‌نوشتم، چون نمی‌خواستم بعضیا پیدام کنن. احتمالش خیلی کم بود، اما به هر حال، چیز قشنگی نمی‌شد...
درواقع، نمی‌خواستم چند تا آشنای قدیمی، که ارتباطم با اونها خیلی ناگهانی به صفر مطلق رسیده بود و بعد هم دیگه چیزی بینمون نبود، اثری به این شکل از من ببینن قبل از اینکه خودم باهاشون حرفی زده باشم که چرا دیگه چیزی بینمون شکل نگرفت... و الان دیگه این مسئله رو حل کردم. می‌نویسم "حل کردم" اما با این حال احساس خوبی راجع به موضوع ندارم. حتی دوست ندارم چیزی در این باره بنویسم اما به همین علت، این اسم "نیلا" هم روی اعصابم بود.
به هر حال، این پست برای انجام وظیفه بود. فعلا این آدرس می‌مونه تا اون چند نفری که اینجا رو می‌خوندن بهم خبر بدن که متوجه تغییر آدرس شدن. وگرنه اصلن دلم نمی‌خواست چیزی ازش بمونه...
پ.ن: این هم از اون ویژگی‌های منه که چیزی که ازش خوشم نیاد، نخوام اثری ازش بمونه..

Tuesday, September 28, 2010

الان که این پستو بنویسم می‌رم مسواک بزنم. بعد حموم. بعد یه کم اتاقمو مرتب کنم. بخوابم. فردا صب زود پا شم. برم دانشگاه اسم‌نویسی اردوی پنج شنبه. برم آرایشگاه، ابرومو بردارم، حتی اگه جای لیدا کس دیگه‌ای هم بود. اگه شد پاک‌سازی. برگردم خونه. بقیه‌ی اتاقمو جمع کنم. یادم باشه ایمان یک و نیم میاد. ناهار؟ باید پستایی رو که میخوام بنویسم. یه پیس راجع به انتقام برم. یا برزخ. یا محدودیت‌های زبان. یا اینکه چی می‌شه که کسی رو که شبیه خودمونه می‌پسندیم. دست‌بندا رو درست کنم. آنّا رو از خونه‌ی شهربانو بردارم. با ایمان و آنّا و ناهید بریم جشنواره‌ی غذا، بستنی بخوریم...

Sunday, September 26, 2010

امروز، برای یه لحظه زندگی من پرفکشن بود.

دوتایی دراز کشیده بودیم، سرش روی پام بود و داشتم موهاشو ناز می‌کردم،
داشتیم کلاه قرمزی‌ عیدو نگاه می‌کردیم، اون قسمتی که زی‌زی‌گولو اومده...

Thursday, September 16, 2010

وقتایی هست، وقتای عجیبی هست، مثل وقتی که خونه‌ی ناهید هستم، که خوشحال شدنم مثل یه آدم معمولیه. حتی پیش میاد که از چیزای ساده‌ای هم خوشحال بشم.

اما بقیه‌ی وقتا... کمتر چیزی خوشحالم میکنه...

Tuesday, September 14, 2010

اه. گندش بزنن.

این قدر حواسم پرت بود که نزدیک بود ماشین زیرم بگیره...

دارم فکر میکنم که من به حمایت یه مرد احتیاج دارم.
بعدشم دارم فکر میکنم که چی میشه که چیزیو که میخوام، ندارم.

Saturday, September 11, 2010

نوبهار جوانی‌ام...

Wednesday, September 8, 2010

امروز ده دیقه از dumb & dumber رو دیدم، همه‌ش یاد خودمو مریم میفتادم :)))

Tuesday, September 7, 2010

میخواستم پای تلفن بهت بگم "هنوزم معجزه‌ی منی"، از کلمه‌ی "هنوز" خوشم نیومد... چیزی نشده بود که بهت بگم "هنوز". ینی نگران بودم که شاید از نظر تو چیزی شده باشه، ولی بازم خوشم نمیومد...

بعد اومدم برات اسمس بزنم که "همیشه معجزه‌ی منی". میدونی، معمولا وقتی یکی یه چیزی راجع به آینده‌ بهم میگه، مثلا اینکه همیشه دوسم داره(این یکی درواقع یعنی یه پسری...)، تو دلم میپرسم از کجا معلوم. اصلن فکر کنم تا حالا بهت گفته باشم که معمولا خودم قولی درمورد آینده نمی‌دم. برای همینم، با خودم فکر کردم که شاید تو هم، هرچند خیلی کوچیک، تو دلت فکر کنی از کجا معلوم. با خودم فکر کردم که اگه پرسیدی چی جوابتو بدم... هرچی فکر کردم جوابی پیدا نکردم. به قول آقای خویی "آفتاب آمد دلیلِ آفتاب". اینکه چرا فرشته‌ی منی و همیشه هم فرشته‌ی من می‌مونی پرسیدن نداره. هرچقدر هم که گذشته باشه از آخرین شبی که پیشت بودم و تو خواب نگات کردم، که مثل فرشته‌‌ها خوابیده بودی و...

گفتا اگر بدانی، هم‌اوت رهبر آید.

Next time... It may be your last chance.

دیشب (امروز صبح؟ من روزا میخوابم) همه‌ش خوابای عجیب غریب می‌دیدم. خواب می‌دیدم که ویدیوی فرندزم توی دستگاه مونده و میخوام درش بیارم، ولی یه سگ گنده و یه گربه‌ی وحشی که هی پنجول می‌کشید نمی‌ذارن. خواب می‌دیدم که تو صنایع پرورش موز دانشگاه آزاد قبول شدم، و بابام با یه ساعت رومیزی عتیقه میزنه تو سرم(دردش اصلا شبیه دنیای خواب نبود. خیلی واقعی بود). خواب می‌دیدم که پدربزرگم خیلی لاغر شده ولی مامان‌بزرگم همه‌ش تو فکر مهمونی رفتنه. خواب دیدم ناهید باهام قهره.

همیشه به همه میگفتم آدم نباید تمرکزش رو روی یه نفر بذاره. که سعی کن دوستای زیادی داشته باشی. که اگه دوستِ نزدیکیت خودشو ان کرده و از دست تو هم کاری برنمیاد، دوستایی داشته باشی که بتونی باهاشون بخندی و صحبت کنی؛ به جای اینکه منتظر این باشی که کی طرف از غارِ تنهاییش بیرون میاد.
اما مدتیه که هی مسائلی پیش میاد که تصمیم میگیرم روابطمو با فلانی و بهمانی و ... کم کنم. و این نگرانم میکنه...

توی how I met your mother، اونجایی که لیلی برگشته پیش مارشال و خودشونم خوب و خوشن؛ اما تد به لیلی میگه که تو و مارشال مشکلتون رو راجع به این دوره‌ی غیبت حل کردین، اما تو هیچ وقت از من که دوستت بودم به خاطر وقتی که نبودی معذرت خواهی نکردی...
تا اینجاش قابل درکه.
اما برای من، وقتایی هست که می‌بینم دوستِ دوستم (که من باهاش رابطه‌ی خاصی ندارم)، دوستم رو ناراحت میکنه. تو یه دوره‌ی طولانی و مداوم. و من برای دوستم غصه میخورم. تا وقتی که خیلی یهویی، این دو نفر با هم خوب میشن، بدون اینکه دوستِ دوستم، چیزی رو جبران کرده باشه از damageای که به بار آورده. بعد این جور وقتاس که من آتیش میگیرم.

و همیشه راجع به این جور آدماس که ...

Monday, September 6, 2010

در یک روز گرم و آفتابی میرم حموم،
24 ساعت بعد با خودم فکر میکنم که برم حموم یا نه، هر روز حموم رفتن خیلی خوبه، ولی موهام هنوز کثیف نیست...
48 ساعت بعد این قدر موهام کثیفه که دیگه حتی حموم هم نمیخوام برم...

Saturday, September 4, 2010

من یاد گرفته‌م که وقتی از یه چیزی ناراحتی، یعنی ناراحتی. دیگه نباید حتی راجع بهش شوخی کنم. منظورم از اون شوخیهاییه که میخوام بهت بگم همه چیز ok هست و دلیلی برای ناراحتی وجود نداره، ولی خب این پیغام نمیرسه...

سرمو میذارم روی پات و... آی فیل لایک آم هوم.

Wednesday, September 1, 2010

am I too lost to be saved?

Tuesday, August 31, 2010

فکر می‌کردم اینکه انگیزه نداشته باشی از تخت بلند شی دیگه تهِ "اوه اوه افسردگی"یه.
ولی امروز فهمیدم چیز وحشتناک‌تری هم وجود داره و اون اینه که حتی انگیزه نداشته باشی غلت بزنی!

Monday, August 30, 2010

می‌دانستم‌نمی‌دانی‌چه‌می‌گویم‌چه‌می‌خواهم‌چه‌می‌دانم و چرا هر شب به جای خواب دیدن...

همیشه وقتی از دست یکی ناراحت میشم یاد یکی از سگا میفتم.
جکی، سگ‌کوچولوها، گرگی.

ضبدرو بزن.





Synapse

mail

Links

Archive

RSS

Blogger